به گزارش مجله خبری نگار، این ضرب المثل یعنی نتیجه کار نسنجیده و تحقیق نشده، پشیمانی و زیان است و در مورد افرادی به کار میرود که هنگام انجام کاری، بدون فکر به نتیجه و آینده، در مورد آن تصمیم میگیرند و اقدام میکنند. معنی آن این است که اگر عاقل باشی، آینده نگری میکنی، در همه کارها به نتایج و عواقب آن فکر میکنی و بی گدار به آب نمیزنی. در غیر این صورت عاقل نیستی و پشیمانی به بار میآوری.
۱- عاقل کاری را که پشیمانی به بار میآورد انجام نمیدهد.
۲- در مورد افرادی به کار میرود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمیگیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت میشوند.
۳- در مورد افرادی بکار میرود که از انجام کاری و عاقبت آن میترسند و سعی میکنند که به سمت انجام آن کار نروند.
۴- انسان دانا کاری را انجام نمیدهد که بعدها از انجام آن پشیمان گردد.
در مورد ریشه این ضرب المثل آورده اند که اورنگ زیب در قرن ۱۷میلادی پادشاه هند بود و دختر بسیار زیبا و شاعر داشت که مخفی تخلص میکرد و این شعر او نسبتا معروف است!
در سخن مخفی شدم، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل من، گو در سخن بیند مرا
مخفی علیرغم خواستگارهای زیاد ازدواج نمیکرد، چون عاشق یکی از کاتبین در بار به نام عاقل خان شده بود. هرچه پدرش اصرار میکرد، مخفی قبول نمیکرد و میگفت دوست دارم پیش شما بمانم. جاسوسان به اورنگ زیب اطلاع دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده. واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پاشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن.
اورنگ زیب این حرفها را باور نکرد و برای مطمئن شدن تدبیری اندیشد و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است. کاتبین شبها به کاخ بیایند و گزارشات و تاریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند. یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که برنامهای برای به تله انداختن اوست و از آنجایی که عاقل خان علاقهای به مخفی نداشت؛ از روز شروع نوشتن، که یک هفته بود عاقل خان خود را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد. مخفی چند شب منتظر ماند، ولی از عاقل خبری نشد تا این که این نیم بیت را برای او فرستاد:
شنیدم که ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل در جواب او نوشت:
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
کسی بر عقل ودین حرمت نداشت از روی نادانی
ســــزایش حســرت واندوه وتشـــویش و پریشانی
خــدا داده بهر کس دانش وعقـــل وخـــرد تا آنک
نســـازد خویش را در بنــد حکم ظالم و جــانی
هـر آن آزاده انسانی که قــــدر حـــریت داند
نمیخواهد که باشـــد در قفس یا کنج زندانی
عـــُدوّیِ تو که قصد دین ودنیای ترا دارد
نمیباید که دشمن را بفـرق خویش بنشـانی
کسی دستور قتل وحکم تاراج تو صادر کرد
سـزاورت نباشد تا بحکمش سر بجنــــبانی
به فرعـــون و خـــدایان دروغین لا بگو هر وقت!
همان طوریکه نه گفت بر زبان موسی ابن عمرانی
به تیر دشمـــنان، قلب برادر را مکن پرخــون
«چـرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمــــانی»
یتیـــم ِبینـــوا را هیچ کس هر گز نرنجـاند
تو ناکس گر نباشی هیچـــگاه آنرا نرنجانی
نباشی آدمی گرچشم مظلومی کنی پر اشک
اگر خوشحال نمودی دردمندی را تو انسانی
به مصر و شام و برما وفلسطین جوی خون جاریست
نبـــــاشد بـــی تفـــــاوت بودنت شـــــرط مسلمـــانی
عـــراق مهـد تمـــدن بود و وقتی مرکز اسلام
کنون جولانگـــهی اشغالگران قاتل و جــــانی
ز شام وطفلکان بی پناه وخلق مظلـــومش
جهــــان را لکۀ عار سیاه باشد به پیشانی
به برما آتش نمـرود باشــد مشتعل اکنون
و سوزانند اطفـــال وزنان و پیر مــردانی
بمصر بار دگر فـــرعون وهامان بلعم باعور
دهند فـــــرمان قتل هر مسلمان را به آســانی
صدای طبل جنگ بر ملک ما از دیر بالا است
سر اسر انفجار وانتحـــــار وقتــــل و ویرانـــی
دوتا همسایۀای ما، چون دو گرگ گرسنه دائم
بملک ما شبیخون میزنند، چون نیست چوپانی
اگر خدمتگزار دین ومردم، در زمین باشی
باوج آسمــــان آخـــر تو بال و پر بیفشـــانی
«عزیزی» از رۀ دین وخـــرد غافل مشو هر گز
وگرنه در حصـــار جهـــل وحیرت بند میمانی
محمد عزیز عزیزی