به گزارش مجله خبری نگار،داستان ضرب المثل "دوستی خال خرسه" که بیانگر انتخاب دوست نادان و عاقبت آن است را در ادامه ببینید.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. پیرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی میکرد. این پیرمرد از مال دنیا همه چیز داشت، ولی خیلی تنها بود،، چون در کودکی پدر و مادرش ازدنیا رفته بود و خواهر و برادری نداشت. او به یک شهر دور سفر کرد تا در آنجا کار کند. اوایل، چون فقیر بود کسی با او دوست نشدو هنگامیکه او وضع خوبی پیدا کرد حاضر نشد باآنها دوست شود، چون میدانست که دوستی آنها برای پولش است.
یک روز که دل پیرمرد از تنهائی گرفته بود به سمت کوه رفت. در میان راه یک خرس را دید که ناراحت است. از او علت ناراحتیش را پرسید.
خرس جواب داد: ” دیگر پیر شده ام، بچه هایم بزرگ شده اند و مرا ترک کرده اندو حالا خیلی تنها هستم".
وقتی پیرمرد داستان زندگیش را برای خرس گفت، آنها تصمیم گرفتند که با هم دوست شوند.
مدتها گذشت و بخاطر محبتهای پیرمرد، خرس او را خیلی دوست داشت. وقتی پیرمرد میخوابید خرس با یک دستمال مگسهای او را میپراند. یک روز که پیرمرد خوابیده بود، چند مگس سمج از روی صورت پیرمرد دور نمیشدند و موجب آزارپیرمرد شدند.
عاقبت خرس با وفا خشمگین شد وبا خود گفت: ” الان بلائی سرتان بیاورم که دیگر دوست عزیز مرااذیت نکنید"؛ و بعد یک سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند بشانه گرفت وسنگ را محکم پرت کرد؛ و بدین ترتیب پیرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد؛ و از اون موقع در مورد دوستی با فرد نادانی که از روی محبت موجب آزار دوست خود میشود این مثل معروف شده که میگویند ”دوستی فلانی مثل دوستی خاله خرسه است".
ستاره با چهرهی غم زده و ناراحتش به تخته سیاه کلاس زل زده بود، اما اصلا حواسش به صحبتهای معلم نبود، دوستش مریم به پهلوی او زد و گفت: حواست کجاست؟
ستاره به خودش آمد و زمانی که زنگ تفریح نواخته شد مریم با اصرار از او خواست تا دلیل ناراحتی اش را بگوید، ستاره هم که دلش حسابی پر بود، از مشکلات و اختلافاتی که با پدر و مادرش داشت برای او حرف زد.
مریم حرفهای او را شنید و بعد با اطمینان از درستی راهنمایی هایش به ستاره گفت که کاملا حق با اوست و پدر و مادرش باید به خاطر خواستههای او کوتاه بیایند.
با راهنماییهای مریم غم و اندوه ستاره بیشتر شد و او بیشتر از قبل اطمینان پیدا کرد که حرفها و خواسته هایش درست و عاقلانه است و حق با اوست.
این درد و دل کردنها و راهنمایی گرفتن از مریم ادامه داشت تا جایی که به خاطر همین دخالتهای مریم اختلاف بین ستاره و پدر و مادرش بالا گرفت و یه روز با راهنمایی مریم، ستاره از خانه بیرون زد و تصمیم گرفت چند روزی از آنها دور باشد تا آنها متوجه اشتباه خود شوند.
او ساعتها در خیابان قدم زد و فکر کرد، اما با دیدن غروب خورشید ترس به جانش افتاد و، چون دوست نداشت به خانه برگردد بالاخره راهی خانهی مادر بزرگ شد و زنگ خانهی او را به صدا درآورد.
مادر بزرگ حیرت زده از حضور او در را باز کرد و با این که میدانست اتفاقی افتاده است، اما با مهربانی از ستاره پذیرایی کرد، چهرهی در هم رفتهی ستاره خبر از اندوه دلش میداد.
چند ساعتی گذشت و مادر بزرگ که دنیا دیده بوده و کوله باری از تجربه همراه داشت با همان مهر مادری، ستاره را وادار کرد تا حرف بزند و دلیل ناراحتیش را بگوید.
بالاخره ستاره به حرف آمد و تمام ماجرا را برای مادر بزرگ تعریف کرد، مادر بزرگ ابتدا به تمام حرفهای ستاره گوش داد و بعد یک به یک برای او توضیح داد که کجا حق با اوست و در چه مسائلی حق با پدر و مادرش است.
انگار بار سنگینی از روی دوش ستاره برداشته شده بود، او با حرفهای مادر بزرگ به فکر فرو رفت و به این نتیجه رسید که برخی از خواسته هایش درست نبوده و در بسیاری از موارد نیز میتوانسته برخورد بهتری داشته باشد و همین باعث میشده تا اختلاف او و پدر و مادرش تا این حد ادامه پیدا نکند.
بعد به یاد راهنماییهای مریم افتاد که مانند هیزمی بر آتش بود، مریم خواسته یا ناخواسته به جای کمک به او کار را خرابتر کرده بود، در واقع دوستی مریم مثل دوستی خاله خرسه بود که قصد کمک داشت، اما با نادانی و راهنمایی غلط به ستاره آسیب زده بود، البته ستاره خودش را هم مقصر میدانست که شخص مناسبی را برای دوستی و مشورت کردن انتخاب نکرده است.
مادر بزرگ قول داد تا با پدر و مادر ستاره صحبت کند تا آنها هم در مواردی که باید متوجه اشتباه خود شوند بعد ستاره را بدرقه کرد تا با دلی که از امید روشن بود به خانهی خودشان برگردد.