به گزارش مجله خبری نگار، یک، دو، سه، چهار و به زحمت پنجمین گلوله تفتخورده را سوار نان آغشته به سس انبه میکند و بسمالله.... لقمه اول را که به مدد نوشابه تگری قورت بدهی، تازه گرسنگی جایش را میدهد به کشف طعم و به قول قدیمیها چشمانت باز میشود. به دولتآباد خوش آمدید... کمی کمتر از ۵۰ سال پیشمهاجران عراقی، لبنانی و سوری حوالی جنوب شرقی شهرری جا گرم کردند برای زندگی و محله عربها به جای محله دولتآباد سر زبانها افتاد. بهتدریج آن مهاجران و دوستان ایرانیشان یکی پس از دیگری کرکره اغذیهفروشیها و رستورانهای کوچک و بزرگ را که باجیه، طعمیه و گلوله نخود یا همان فلافلهای عربی جزو غذای اصلیشان بود، بالا دادند و حالا سالهاست که بلوار قدس (معروف به خیابان دولتآباد) به پاتوقی خوشمزه ویژه فلافلخوران تبدیل شده است.
صادق، کارگر یکی از فلافلفروشیهای قدیمی همین خیابان است که گاهی تهلهجه عربیاش در تلفظ برخی حروف مشترک در زبان فارسی و عربی، شدت مییابد. پیش از آنکه دست به خمیر یکدست فلافلهای عربی و جنوبی ببرد، صدای ترانه شاد و معروف «ولولک بغدادی» را زیاد میکند. این سومین سفارش عبدالحمید، صاحب فلافلفروشی بعد از تأکید سفارشهای اول و دوم بهترتیب، مشتریمداری و دستوپنجهداری در تهیه فلافل است که صادق با دقت در اجرایش میکوشد.تر و فرز است و به چالاکی، خمیرهایی را که با قالب فلافلزن، سر و شکل داده، داخل لگن استیل پر از روغن داغ فر میاندازد. عادت دارد با ریتمی که بین صدای سرخشدن خمیرهای گلولهای و شور ترانه بغدادی پیدا میکند، بهخود پیچ و تاب بدهد؛ هر چندگاهی شور همین ترانه برایش کمی سوز دارد و یاد شهر بغداد را که از کودکی رهایش کرده، زنده میکند. هنوز ترانه به پایان نرسیده که از پس کابین شیشهای فر به صف مشتریان نگاه میاندازد تا حساب تعداد فلافلها را داشته باشد: «روزهای معمولی تقریبا هزار گلوله و روزهای تعطیل هم خیلی بیشتر از دوبرابر آن، فلافل تدارک میبینیم.»
غروب در تاریکی شب گم میشود و نور چراغهای سقفی و نئون فلافلفروشیها هم تاریکی شب را روشن میکنند. حالا هر لحظه که میگذرد بر جمعیت مشتریان افزوده میشود. برخیشان پیاده آمدهاند و برخی دیگرشان خود را با خودرو به پاتوق فلافلخوری دولتآباد رساندهاند. میثم، کارگر یکی دیگر از فلافلفروشیهاست که هم سفارش مشتریها را در دفترچه یادداشت کوچکی که دارد به خطی نامرتب مینویسد و هم میزهایی را که مشتریهاشان، سیر رفتهاند، دستمال میکشد. همسن و سال چند مشتری نوجوان است که تازه از راه رسیدهاند. منوی گلاسه را دست شان میدهد: «بچهها، ۵ تا ساندویچ فلافل بخرید، ۶ تا میبرید.» مشتریهای نوجوان با شنیدن این حرف، سر در یقه هم میبرند و دنگهاشان را وسط میگذارند. یکیشان که پول کمتری دارد، سفارش لقمه کبه (نوعی غذای ساده عربی) میدهد. میز کناری، زوجی جوان هستند که صحبتشان درباره وام ازدواج ضمن خوردن تکههای بعلبکی (نوعی پیتزای عربی) و کاسهای بزرگ از سالاد تبوله که با پیازچه و خیار تزیین شده، گل انداخته است. آن طرفتر، گرد میزی ۵ نفره، جمعی از کاسبان همان حوالی به انتظار فلافلهای پرسیشان نشستهاند.
میثم، سفارششان را مینویسد: «۵ پرس فلافل لبنانی، ۵ تا سمبوسه اهوازی، ساشههای سس انبه و خردل، ۵ بطری دوغ.» کمی بعد با سینی انباشته از سفارشهای داغ آنها که میان کاغذهای کاهی، سفت دورپیچ شدهاند، برمیگردد: «نوش جانتان». یکیشان اسکناس ۱۰ هزارتومانی چند لا تاخوردهای را بهعنوان انعام در مشت میثم میگذارد: «دمت گرم، عموجون». مرز میان هر رستوران و میز و صندلیهایش یا با قرار دادن پرچمهای ایستاده تبلیغاتی مانند «فلافل بیروتی»، «رستوران نجف اشرف»، «فلافلی ابوسیف»، «عمو حسین لبنانی» و بسیاری دیگر نمایان است یا با تلنبار جعبههای پلاستیکی نوشابه روی هم.
کارگران ظرفشوی هر فلافلفروشی و رستوران در این خیابان نیز به اندازه آشپزان فلافلزن در کارند. گاهی که از شستن فارغ میشوند، دستهایشان را با پیشبند لکهداری که از پشت بهخود گره زدهاند، خشک میکنند و بیرون میآیند. کناری میایستند و با آتشزدن سیگاری، استراحت میکنند. مهران یکی از آنهاست که پیش از سوزاندن آخرین ذرههای توتون و تنباکوی سیگارش، از سوی صاحب رستوران فراخوانده میشود. بدون معطلی، فیلتر سیگار را زمین میاندازد و چند مرتبهای پنجه پای خود را به حالت نیمدایره روی آن میچرخاند تا خاموش شود. در مسیر بازگشت به ظرفشویخانه رستوران، دستی به شانه سیدمرتضی که پای صندوق نشسته، میکشد: «سیدجان، لقمههای مردم رو کمتر فاکتور کن!»
او، اما حواسش پی حساب و کتاب صندوق است که پایان هر شب باید بیکموکاست تحویل صاحب رستوران دهد: «فلافل عربی از ۵۰ هزارتومان دانشآموزی داریم تا ۱۰۰ هزار تومان شکمسیرکن. چای عراقی (تلخ و شیرین) هم داریم؛ از فنجانی ۲۰ هزار تومان تا ۷۰ هزارتومان که نعلبکیهایشان دورچین دارند.» لابهلای اغذیهفروشیهای این خیابان، چندتایی شیرینیفروشی به چشم میآید که بعضی مشتریان با دیدن سینیهای شکرینچین پشت ویترینهای شیشهای که با تکههای درشت پسته و بادام درختی تزیین شدهاند، از رفتن پا سست میکنند. مقابل یکی از قدیمیترین آنها جمعیتی از مردان دشداشهپوش به انتخاب ملوکیه، لوزینه، کنافه، کعک و لانه گنجشک ایستادهاند.
به رفقایش گفته اگر ایران پاسخ شهادت رهبر حزبالله را با موشکهایش بدهد، همهشان را در دولتآباد به منوی باز و بیمحدودیت فلافل و بعد هم چای و کنافه دعوت میکند. رفقا مشغول خوردن ساندویچ هستند و او آرام آسمان را جستوجو میکند؛ گویی که هنوز اثر حرکت موشکهای بالستیک را در آسمان میبیند. میگوید چند باری به بیروت و دمشق سفر کرده و هر روز که خبر جنگ در آنها را خوانده، تنش گر گرفته که مظلومان بیدفاع چرا باید به قساوت اسرائیلیها جان ببازند. حالا که وقایع منطقه تغییر کرده، او رفقایش را آورده به محله عربها و فلافل را بهانه کرده تا خندههای آرام آنهایی را تماشا کند که هرچند به حرمت مشتریها و لقمهای که جلویشان میگذارند لبخند بر لب دارند، اما گوشه دلشان برای لبنان، عراق و سوریه، مغموم است و این شبها فرصتی یافتهاند برای دوری از غصه؛ درست شبیه فروشندهای که صدای موسیقی در مغازهاش آشناست و دلنشین که: من قلبی سلام لبیروت... سلامی از درون قلبم برای بیروت است.
فلافلفروشیهای پرشماری در دوطرف بلوار قدس ردیف و رشته شدهاند که اغلب از ساعتهای منتهی به غروب، درست آن زمان که بوی انواع فلافلهای تند و باقی خوراکهای عربی مانند شاورما، بعلبکی و کبه غلیظ و پخش میشود، شلوغ از رفتوآمد مشتریها میشوند؛ آنچنان که اگر دیر بجنبند، میز و صندلی خالیای داخل رستوران نصیبشان نمیشود و ناگزیرند با وجود عریضنبودن پیادهرو و بلوار، بر صندلیهای چیدهشده بیرونی تکیه بزنند و گلولههای سرخشده از باقالا، نخود و مُشتی سبزی معطر را با لذت فرو ببرند.
منبع: همشهری