به گزارش مجله خبری نگار،«۶ سالم که بود میخواستم با دوستانم در کندر کرج به مدرسه برویم، اما برای پدرم در نیاوران کاری پیدا شد که سرایدار کارخانه «میخ سازی یزد» بشود. خب من یک دفعه از کندر آمدم خیابان مژده نیاوران و این یک تغییر بزرگ برای من در آن سن و سال بود و بکسوات کردم.
اصلا نمیخواهم بگویم که ما مثلا خیلی در فقر و بدبختی بودیم نه ما دچار تفاوت فرهنگی بودیم. من هر چیزی را که تقریبا میخواستم پدرم واقعا برایم میخرید. جشن الفبایم شد به پدرم گفتم: «برای من یک مقنعه با یک جفت کفش نو برای فردا بخر ما جشن الفبا داریم.» پدرم گفت: «صبر کن» گفتم: «صبر کن چیست فردا جشن الفباست.»
مادرم گوشواره اش را فروخت تا من یک جفت کفش زرشکی با یک مقنعه نو خریدم. در آنجا سرایدار بودیم یعنی تقریبا در ایام عید هم خانهها را تنها نمیگذاشتیم. گیر دادم به پدر و مادرم که هر دو باید بیایید جشن الفبا پدرم گفت: «من نمیتوانم بیایم حاجی نمیگذارد تو با مادرت برو.» ما ۳۲حرف الفبا داریم و ما ۳۶نفر در کلاس بودیم من جز آن ۴نفری بودم که معلم ما را انتخاب نکرد.
رنگ اکلیلی مثلا الف اکلیلی ب اکلیلی میزدند روی مقنعه یکی الف میشد یکی ب میشد. خب ۴نفر اضافه بودیم و نباید انتخاب میشدیم که من یکی از آنها بودم. یک دفعه دیدم مادر و پدرم ردیف جلوی جلو نشستند من آرزو داشتم پدر و مادرم در راه اتفاقی برایشان بیفتد نرسند مدرسه. نرسند تا خفت من را نبینند. خیلی تجربه بد و تلخی بود که مادرم گوشواره هایش را برای جشن فروخته بود، اما من انتخاب نشده بودم.»