به گزارش مجله خبری نگار،... یک برگه دادهاند دستم از بایدها و نبایدها که از روز سه شنبه شروع میشود. اول این که باید بروم آزمایشگاه مقادیری خون بدهم! بعدش تا شب چه گِلی سر بگیرم و چهارشنبه چه و چها و صبح پنجشنبه ساعت شش صبح خدمتشان باشم... عصر که هشدار تخلیهٔ منطقهٔ سه میآید کک به تنبان همه میافتد. زنگ، پشت زنگ و من بمیرم، تو بمیری که بروید و نمانید. دیشبش فراز زنگ زده بود که ساعت ده شب راه افتاده برود تنکابن. پدرش هم گفته قربان دستت دو تا نان هم بگیر و بیا، چون این جا نان پیدا نمیشود. میگوید ساعت چهار صبح نرسیده به سولقان دور زده و برگشته خانه. دیگری در جاجرود ماشینش به فنا رفته و سومی در ترافیک جاده بنزین تمام کرده، و چهارمی بعد از پانزده ساعت رسیده به مقصد. این داستانها را نقل میکنم بلکه وجدانشان آرام بگیرد که حق دوستی را ادا کردهاند و میگویم میخواهیم بمانیم.
صبح سلانه سلانه راه میافتم بروم آزمایشگاه. اما تعطیل است. بعدی یک کیلومتر آن طرفتر است و تعطیل. سومی باز است، اما دیّارالبشری در آزمایشگاه نیست. همهٔ بیماران شفا پیدا کردهاند! جوانِ چهل و اندی ساله پذیرشم میکند. خودش هم خون میگیرد. میگویم لابد خودت هم آزمایش میکنی و جواب میدهی: وان من شو! میخندد.
از ظفر برای پمپ بنزین میردامادصف بستهاند. صف پمپبنزین شریعتی هم رسیده روبروی بیمارستان مفید. بالای نود درصد مغازهها تعطیلند. میخواهم تا مرکز نمونه برداری بروم چشمم ترسیده. معلوم میشود ترسم بیهوده نبوده. آن جا هم جز یک نگهبان کسی نیست. راه آمده را برمی گردم. نزدیک خانه کسی زنگ میزند و خبر میدهد که نمونه برداری پنجشنبه لغو شده، آقایان دکترها رفتهاند. میگویم انگار مردم به دو دسته تقسیم شدهاند: آنها که رفتهاند و آنها که میخواهند بروند. گویا ماندن تقریباً معادل پارسنگ برداشتن عقل است، و من از موقعی که یادم میآید عقلم پارسنگ برمی داشته. با همین عقل ناقصم همهٔ عمر ساکن دو مسکن بودهام: خانه و زبان! امروز برای من مسلم شده است که به قول شایگان " میان مسکن و فضای ذهن و نیز اقلیم دل هم شکلیهای اجتناب ناپذیر وجود دارد... و معمولاً فضای درون است که مسکن و روح یک خانه، یک شهر را شکل میدهد و میسازد. برای من این دو مسکن امنترین جای جهان است حتی زیر باران بمب و موشک!