کد مطلب: ۳۶۹۳۶۷
۰۷ آذر ۱۴۰۱ - ۰۳:۳۵
شب‌های آرام مرز؛ آنچه از ناآرامی‌های مناطق کردنشین در فضای مجازی نمی‌خوانید

به گزارش مجله خبری نگار/ایران: ساعت از ۹ شب گذشته که به میدان زندان سقز می‌رسم. آخرین شب‌های آبان را در بلوار فلسطین بانه خواهم ماند تا سری بزنم به مزار ابراهیم یونسی، مترجم نامدار این شهر و برای یافتن نشانه‌ای از قبر سارو بیرو سردار بزرگ جنگ چالدران با چهره‌های فرهنگی بانه صحبت کنم. همان سرداری که وقتی در گرماگرم نبرد به او گفتند شاه اسماعیل به تبریز رفته، برای که می‌جنگی؟ گفت من برای شاه اسماعیل نمی‌جنگم برای ایران می‌جنگم. پیش از این نه در شهیدگاه شهرستان چالدران و در جوار مقبره شیخ شریف الدین‌صدر، صدراعظم شاه اسماعیل و نه در شهیدگاه اردبیل در جوار مقبره شیخ صفی‌الدین اردبیلی، محل دفن او را نیافته‌ام. آیا ممکن است در زادگاهش نشانه‌ای از او پیدا کنم؟

چند نفر کنار سوپرمارکت‌های این سوی میدان زندان ایستاده‌اند و چند نفری هم آن طرف. موقعیت خوبی است برای صحبت درباره اعتراضات و ناامنی‌های اخیر که اتفاقاً از همین شهر آغاز شد. می‌خواهم بدانم در مراسم چهلم مهسا امینی شرکت کرده‌اند یا نه؟ پاسخ مثبت است. با احتیاط می‌پرسم آیا دوست دارید با تکیه بر احزابی مثل کومله و دموکرات به فکر تجزیه باشید؟ خالد با داد و بیداد می‌گوید: «همه دنیا فهمید ما تجزیه‌طلب نیستیم تو نفهمیده‌ای؟ گور بابای کومله و دموکرات، مشکل ما چیز دیگری است. مردم نان ندارند بخورند، فکر کرده‌ای به خاطر یک وجب روسری به خیابان می‌روند؟ اجاره خانه در سقز گران‌تر از تهران است. امسال مجبور شدم با قرض و قوله ۳۰۰ میلیون پول پیش جور کنم. حاشیه سقز ۲۰۰ میلیون پیش، یک و نیم میلیون اجاره می‌خواهند، آدمی مثل من از کجا بیاورد؟ رفتم فرمانداری خواهش و تمنا کردم معرفی‌ام کنند بانک، وام بگیرم.

به قرآن مجید خانم... سرش را بلند نکرد جواب سلامم را بدهد. با چشم و ابرو گفت به ما مربوط نیست. زن و بچه‌ام داشتند آواره می‌شدند می‌فهمی مسلمان؟ آنقدر داد و بیداد کردم که حراست آمد، خدا خیرشان بدهد کارم را راه انداختند. والله من خودم و همه دور و بری‌هایم نه دنبال افتادن حکومت هستیم نه با کسی که اموال مردم را آتش می‌زند همدلیم. همسایه ما یک و نیم میلیون داده بود برای مغازه‌اش بنر تبلیغاتی چاپ کرده بود که آتشش زدند؛ کسی نمی‌گوید این کار درست است.»‌

می‌گویم، ولی بعضی احزاب در کردستان عراق... نمی‌گذارد حرفم تمام شود، می‌گوید: «اصلاً حزب نه، شما بفرما کرد عراق، به من چه ربطی دارد؟ من ایرانی‌ام و در مملکت خودم زندگی می‌کنم چکار دارم به کردستان عراق؟ حرف من این است یک نفر آدم عاقل بیاید این منطقه، از مردم دلجویی بکند، آب روی آتش بریزد. به فکر معیشت مردم باشند، تجزیه‌طلبی حرف مفت است.»

محمد صلاح دنبال حرف خالد را می‌گیرد و می‌گوید: «حرف تجزیه‌طلبی و خودمختاری و چه می‌دانم کومله و این جور چیز‌ها را تلویزیون‌های خارجی تبلیغ می‌کنند. اگر من کردم و اگر من اهل سقزم از چنین چیز‌هایی خبر ندارم. درد من این است که با مدرک فوق لیسانس دارم مسافرکشی می‌کنم و بسختی می‌توانم زندگی‌ام را جمع و جور کنم. من هم در مراسم چهلم مهسا شرکت کردم، ولی معنی‌اش این نیست که می‌خواستم دست در دست کومله برای تجزیه با حکومت بجنگم. مسائل را باهم قاطی نکنید. اگر شما هم اینجا بودید به خاطر اخلاق و وجدان و برای اینکه دیگر چنین چیزی تکرار نشود، در مراسم شرکت می‌کردید. وگرنه هیچ کجا مثل کردستان احترام سپاه و نیروی انتظامی را نمی‌گیرند. آن بنده خدا را نگاه کن منتظر ماشین است. قول می‌دهم سپاهی است و وسط جاده سقز بانه پیاده می‌شود. احساس امنیت نداشت، این وقت شب اینجا نبود.»

چند روز قبل، پشت کوه آبیدر سنندج، شب را در قلعه و عمارت آیت‌الله مردوخ روستای نَوَرَه گذراندم؛ چه شد که دست قضا و قدر در چنان شب سردی و در اوج ناآرامی‌ها تک و تنها مرا به عمارت بزرگ آن مرد بزرگ کشاند؟ ناآرامی‌ها؟ نَوَرَه پایین تپه در آرامشی عمیق خفته است و چراغ شب‌نشینی‌های شاد در قاب پنجره سوسو می‌زند. فردا نظر روستاییان را هم درباره اعتراضات خواهم پرسید. صبح، جاده مارپیچ قلعه را به سمت نَوَرَه سرازیر می‌شوم تا کلید عمارت را به کاک رحمت برگردانم و بگویم برنخواهم گشت. خانه نیست. در می‌زنم و یا الله می‌گویم. همسرش دست و بازو را روی سرش می‌گیرد و موهایش را می‌پوشاند. کلید را کنار در می‌گذارم و خداحافظی می‌کنم.

از کاک عبدالله می‌پرسم کسی از اهالی روستا در درگیری‌های سنندج شرکت کرده یا نه؟ می‌گوید: «نه والله. می‌دانی چرا؟ روستایی جماعت تولید کننده است؛ پول هم نداشته باشد بالاخره گندم و شیر و ماست و چهار تا میوه عمل می‌آورد، ولی بنده خدای شهری یک کیسه زردآلو می‌خرد ۱۰۰ هزار تومن، بچه‌ها نصفش را می‌خورند، نصفش را هم پرت می‌کنند. شهری‌ها خیلی توی فشارند.»

در سقز از اهالی می‌پرسم شهر شما آرام‌تر است یا بانه؟ بدون مکث می‌گویند بانه. اینجا در کردستان هرچه به مرز نزدیک‌تر می‌شوید، اوضاع آرام‌تر می‌شود. می‌خواهم جلوتر بروم و از مریوان و گردنه تته بگذرم و سری بزنم به مناطق مرزی پاوه در جوار بیاره و حلبچه عراق. راه میانبر و کوتاه است، اما دیشب در ارتفاعات کمی برف باریده و کانال‌های محلی اعلام کرده‌اند گردنه بسته است. مجبورم برگردم و دوباره از بانه و سقز و دیواندره و سنندج و کامیاران و روانسر و پاوه، کوهستان شاهو را دور بزنم و خودم را به روستای هانی گرمله در استان کرمانشاه برسانم؛ راه دو ساعته ۱۲ ساعت طول می‌کشد و البته فرصتی دوباره پیش می‌آید برای کنکاش و گفتگو.

با دیدار، استاد دانشگاه سلیمانیه و دانشجوی فلسفه دانشگاه آزاد سنندج همسفر می‌شوم. یک هفته‌ای که کردستان و بخشی از کرمانشاه را گشته‌ام، لااقل ۳۰ یا ۴۰ تاکسی سوار شده‌ام و هر بار بدون هیچ استثنایی شاهد بحث‌های سیاسی و اجتماعی شهروندان بوده‌ام و اگر بخواهم گزارشی از همین گپ و گفت‌ها بنویسم، نوشته بلند بالایی خواهد بود. بگذارید همه را در چند جمله خلاصه کنم؛ ریشه اعتراض و ناآرامی در این خطه از کشور معیشت است، مردم اگر با معترضان همدل هم باشند، از ناآرامی خرسند نیستند، همه معترضان آشوبگر نیستند، معترضان نه تنها تجزیه‌طلب نیستند بلکه بیش از هرجای دیگر کشور از خلأ قدرت می‌ترسند.
دیدار می‌گوید: «مراقب باشید، امریکا دنبال خوشبختی شما نیست. امریکا دنبال نفت و منابع طبیعی شماست. می‌خواهد کشورتان را تکه پاره کند و منابعش را بچاپد.»

راننده که یک جوان بگوبخند سنندجی است، می‌گوید: «ما نمی‌خواهیم حکومت ویران شود، می‌خواهیم زندگی بهتری داشته باشیم. این همه نیروی متخصص داریم... بگو ببینم شما مهندس مکانیک دارید اصلاً؟ مهندس برق، شما چه می‌گویید کهربا، دارید؟ جراح مغز دارید؟» پاسخ دیدار منفی است. راننده در آینه به من می‌خندد و می‌گوید: «خب همین جا توی دیواندره، حلبی بده دست جوان‌ها، آخر هفته بیا بنز تحویل بگیر.» دیدار می‌گوید: «حرفی در این نیست ما حتی از نظر هنری چشم‌مان به تولیدات کردستان ایران است. از این بالاتر بگویم؛ من پنج سالگی یک بار با خانواده بغداد رفته‌ام و الان هم هیچ تصویری از این شهر در ذهن ندارم، درحالی که سه بار تهران آمده‌ام. می‌خواهم بگویم مراقب کشورتان باشید، امریکا دنبال خیر و صلاح شما نیست. ما بدبختی را با چشم خودمان دیده‌ایم و برای شما نگرانیم.»

راننده‌ای که جلوتر از ما حرکت کرده، زنگ می‌زند و می‌گوید دیواندره شلوغ است، وارد خیابان اصلی نشویم. ۱۰ دقیقه تا میدان مرکزی شهر راه داریم و باهم مشورت می‌کنیم که از کوچه‌های دور و بر برویم یا نه؟ چند بار دیگر بین دو راننده تماس برقرار می‌شود و درنهایت تصمیم می‌گیریم از همان خیابان بگذریم و سریع‌تر از شهر دور شویم. نمی‌دانم ۱۰ دقیقه پیش چه خبر بوده، اما حالا جز چند رفتگری که درحال تمیز کردن خیابان از خاکستر لاستیک‌های سوخته‌اند، چیزی دیده نمی‌شود؛ نه معترضی و نه یگان ویژه‌ای. خسته نباشید می‌گوییم و به سمت سه راهی دیواندره، سنندج، بیجار می‌رانیم. پاسی از شب گذشته که به پاوه می‌رسم...

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر